سفارش تبلیغ
صبا ویژن



راهی دیار یار - من از آن روز که در بند توام،آزادم






درباره نویسنده
راهی دیار یار - من از آن روز که در بند توام،آزادم
م.رهــــــــــــا
ای که در این کوی قدم میزنی،روی توجه به حرم می نهی/ پای ز اول به سر خویش نه،‏خویش رها کن قدمی پیش نه... و حرم یعنی همین جا. ایمانگاه هر فراری، که هر کس و هر چیزی در آن امان امن الهیست. اینجا، ‏گریزگاه تمام ناگزیران است. هیچ کس را جواز تعقیب نیست. «و من دخله کان امنا»... اینجا حریم یارست و شیاطین اجازه ی ورود ندارند، ‏که در تراکم نزول فرشتگان جایی برای آنها نیست. هر چه هست خداست و هر که هست خدایی است. تو نیز، ‏اینجا در امانی، ‏از شیطان نفس و عفریت هوی و هوس. امان از «خود» در پناه «خدا». و اینک تویی!‏تثلیث «سکوت،‏اندیشه و عشق»، ‏سکوت در تحیر این جستجوی بی پایان و این یافتن بی سرانجام،‏ سکوت، ‏در ناخودآگاهی از خویش و اضطراب این لحظه های ناب انتظار. انتظار وصال و رسیدن،‏ اتصال به بینهایت بودن...... ««و کاش می شد هرگز خارج نشد از این احرام، که سراسر زندگی حرم امن الهی است.»»
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
قرعه کشی
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
راهی دیار یار
دل ز ما گوشه گرفت،ابروی دلدار کجاست؟
مفلسانیم و هوای دل و دلبر داریم
باد بهار مژده دیدار یار داد


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
راهی دیار یار - من از آن روز که در بند توام،آزادم

آمار بازدید
بازدید کل :84759
بازدید امروز : 16
 RSS 

   

وقتی قرار باشه یک ساعت نه، یک روز، حتی از اون هم بیشتر یک ماه بهت وقت بدهند برای زندگی، چی کار میکنی؟


به کدوم طناب چنگ میزنی که بیشتر زنده بمونی


کی رو صدا میزنی که به دادت برسه


...


من میگم گریه ی بچه موقع بدنیا اومدن هم دقیقاً به همین خاطر ه


می خوان بیارنش از یه دنیا به یه دنیای دیگه دست و پا میزنه


جیغ میکشه


اما کم کم عادت می کنه


کم کم وقتی بهش شروع میکنند به غذای کمکی دادن یادش میره اصلاً جایی هم بوده قبل از این


و دنیاش میشه همین چهار دیواری بزرگ!


کم کم تارو پودش اینقدر دنیایی میشه که اون بالایی رو فراموش میکنه


اگه توی یه خانواده ی مذهبی باشه کم کم بهش میگن نماز بخون دعا کن خدا آبجی داد خدا بابا رو گرفت خدا خدا خدا ...


کم کم می فهمه یه کسی هست اون بالا که انگار همه ی نخ ها به اونجا می رسند یه جورایی سرچشمه ی همه ی چیزا اون بالاست


وای چه آدم بزرگی


حتی گاهی شبها چشماش رو میبنده دعا می کنه خدا رو ببینه عین بابانوئل مسیحی ها


البته از مامان باباش مرتب میشنوه حتماً خدا خواست این طوری شد خدا نخواست این اتفاق نیفتد...شاید حتی خدا براش بشه یه تابو


حتی گاهی کفرش رو هم در بیاره


آخه یعنی چی هر چی اون می خواهد میشه


بزرگ میشه بزرگ و بزرگ و بزرگتر


اولاش نمازاش سر ساعت سر وقت...


کم کم کاهل نماز میشه


یکی میخونه دو تا نمیخونه


میرسه به جوونی و نو جوانی


فکر می کنه که ای ول دیگه اینقدر قدرت دارم و استقلال و از این ... ها که خودم از پس همه چیز بر میام


من اراده کنم فلان م یکنم


عشوه بیام پسر همسایه برام جون میده


یه غمزه بیام فلان استاد دانشگاه بالاترین نمره کلاس رو بهم میده چون بعداً میشه یه کانکت جور کرد این وسط...


زندگیش خلاصه میشه توی یک کلمه


ک-ث-ا-ف-ت


یا نه بذار یه کم اوومتر جلو برم


خدا رو که گم کرده بود


از بنده های خدا هم بد جور حالش گرفته شد


یعنی حسابی که در مورد دور ور کرده بود بهم خورد


اون وقت خودش موند اونم تنهای تنها!
یادش اومد یه خدایی بوده که قبلاً رو به خونه ی اون نماز می خونده


اولش از این ور هم افتاد نماز صبح اول وقت و نماز مستحبی غفیله و شب و ...


خدا رو حس کرد


و به یه نتیجه رسید


یادش نره خدا کریم و بخشنده است


یادش نره همه چیز رو از خدا بخواهد حتی اگه 100% احتمال وقوع داشته باشه


یادش نره یکی هست که بیشتر از پدر و مادرش دوسش دارند


یادش نره فقط توی زندگی به یکی تکیه کنه با خیال راحت اونم خداست


آخه بقیه ها آدمه هستند وخطاکار


....


(یادمون نره از کجاییم و مسئولیتمون چیه و کجا میریم، همین!)


دوباره وسط حزفهام همه چیز پرید


مهم نیست


نوشتن شده کار هر لحظه ی من


امیدوارم قبل از رفتن باز هم بتونم آپ کنم البته می دونم آش دهن سوزی نیست اما لازمه برای خود خود خودم


14-15 روز ان شالله نیستم


ببخشید که این چند شب البته مثل هزار و یک شب دیگه اذیتتون کردم چه مستقیم چه غیر مستقیم

 


دعا کنید، حاجت روا بشم


من هم یاد تک تکتون هستم


امیدوارم همه تون به زودی زود با همسراتون برید اونجا


به نظر من قشنگترین سفر زندگیه



حلالم کنید


 

در پناه حق



نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 2:0 صبح روز جمعه 86 تیر 8

  

صدای فاصله هایی

که

مثل نقره

نه!


مثل هوای امشب

نه!


مثل روح تو

نه!


مثل سفیدی چادر احرام

تمیزِ

تمیزِ

 

تمیزند!

 

وقتی سرم کردم چادر رو احساس کردم چادر عروسی دارم سرم میکنم ... عین توی این فیلم ها! چادر رو باز کردم و انداختم روی سر خودم ...

توی ایینه ده بار به خودم نگاه کردم

سیاهی ها نمی ذاشتند سفیدی خودش رو نمایان کنه

بی تعلقی قشنگ ترین رنگ دنیاست ...

کاش بتونم بغلش کنم که در نره!


نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 2:0 صبح روز جمعه 86 تیر 8

 

در

 

دایره ی

 

قسمت

 

ما

 

نقطه ی

 

تسلیمیم

 

چون غیر از این بیهوده بازیه!


نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 1:0 صبح روز جمعه 86 تیر 8

باز باران با ترانه


نه!
با صدای دعای کم-یل طا-ه-ری


با گهرهای فراوان


نه!


با اشکهای روی گونه هام


 


می خورد بر بام خانه


نه!
می ریزد از چشمهای تارم ....


 


یا نور یا قدوس


یا اول الاولـــــــــــــــــــــــــــــــــــــین و یا اخر الآخرین


اللهم اغفر لی الذنوب التی تهتک العصم


من دستم خالیه، ازت پله پله دور تر شدم و از حلاوت راز و نیاز با تو دورتر و دورتر


 


اللهم انی اسئلک سوال خاضع متذلل خاشع ان تسامحنی و ترحمنی ...


اومدم به من رحم کنی


 


اللهم اسئلک سوال من اشتدت فاقته و انزل بک عند شدائد حاجته


خدایا وقتی فهمیدمت که دیدم تنها برآورده ی دعاهای کوچیک و بزرگم تویی


 


و لا یکمن الفرار من حکومتک


خدایا من جایی رو ندارم که بخواهم فرار کنم، جایی غیر از در خونه ی تو رونمی شناسم ... کسی غیر از تو نمیتونه بار گناه رو از روی دوشم برداره ...کسی غیر از بدی های من رو به خوبی تبدیل نمی کنه ... کسی غیر از تو نمی تونه گناههای منو بپوشونه...


 


ظلمت نفسی


ظلمت نفسی


ظلمت نفسی


من در حق خودم ظلم می کنم!


 


و تجرات بجهلی و ....


اگه گناه کردم فقط به خاطر جهالتم بوده


و کم من مکروه دفعته و کم من ثنا جمیل لست اهل له نشرت


 


اللهم عظم بلایی و افرط بی سو حالی و قصرت بی اعمالی و قعدت بی اغلاقی و حبسنی ان نفسی بعد املی و خدعتنی الدنیا بغرورها و نفسی بجنایتها و متالی یا سیدی ...


 


و لا تفضحنی


و لا تفضحنی


منو رسوا نکن با گناههایی که در خفا انجام دادم ...


 


خدایا باهات کار دارم


خدایا نکنه حالا که دست منو گرفتی نکنه دستمو رها کنی


خدایا هنوز دستم خالیه


الهی و ربی من لی غیرک


اسئله کشف ضری ....


 


و قد اتیتک


من برگشتم در خونه ات


بعد تقصیری  و اسرافی علی نفسی


معتذراً نادما


پشیمون اومدم


منکثراً مستقیلا


با دل شکسته اومدم


اومدم ازت عذرخواهی کنم


مستغفرا ًمنیبا


 


الهی العفو


یا رب الرحم ضعف بدنی و رقه جلدی  ...


خدایا خیلی ضعیفم ...میبینی تحمل اتش جهنم رو ندارم ...دستم با یه کبریت کوچولو میسوزه آتش جهنم چی کار کنم؟


 


می دونم تو کسی رو که پناه بدی ردش نمی کنی


کسی رو که دستش رو بگیری رها نمی کنی


 


و لیت شعری ...


 


از عذابت گریه کنم وقتی منو میندازی توی اتش جهنم یا از دوریت؟!یا از اینکه منو از دوستدارانت جدا کردی؟یا به خاطر اینکه منو انداختی پیش اونایی که باهات دشمنی کردن


صبرت علی عذابک و کیف اصبر فراقک


گیرم اتش جهنم رو بتونم تحمل کنم چطور طاقت بیارم نظر لطفت رو از من بگیری ... برو! دیگه صداتو نمی خواهم بشنوم


 


ام کیف اسکن فی النار و رجائی عفوک


الهی العفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو


 


...


 


پ.ن.1. خودم هم نمی فهمم چی می نویسم ...حتی جرات نمی کنم یه دور از رووش بخونم! غلط هم به احتمال زیاد فط و فراوون داره!


پ.ن.2. دعای کمیل هفته ی دیگه ...


پ.ن.3. کم کم دارم گیج می زنم! اونم از نوع بد فرمش! جداً دوست دارم زودتر پس فردا شب این موقع بشه...دیگه تحمل ندارم!


پ.ن.4. اینا به خاطر فاز بالای معنویت نیست، همه اش حرفهایی که شنیدم من کجا و تحمل آتش جهنم کجا! من کجا و فهم دوری از خدا کجا! من کجا و عشقبازی با خدا کجا! .... خدا ستار العیوب ه و گفته همه چیز رو نگم... کمی تا قسمتی هوای دلم بارونی تر از هوای بیرون ه !


امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام


بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام ....


 


خیلی زیاد دعام کنید



نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 1:0 صبح روز جمعه 86 تیر 8

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است

 

آخرین جرعه ی این جام تهی را

 

تو

 

تو

 

تو

 

.

 

.

 

.

 

فقط تو

 

سر بکش

 

برای اینکه مزه اش رو هم حس نکنی

یه کم لیمو ترش تازه تووش بریز! اونوقت تلخیش رو نمی فهمی!



نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 2:0 صبح روز پنج شنبه 86 تیر 7

 

امشب دلم برای خدا تنگ شده بود!

 

نوشته هام اگه بوی جنون میده واقعیه!
طنز نیست!
حقیقته با چاشنی تند تلخی!

بهش گفتم روح اگه متلاطم بشه دیگه صاف نمیشه

می دونم ته دلت قبولش داری!

کاش هنوز یه دختر 22 ساله می موندم که ته دغدغه اش درسش بود!

اما نه!
تو راست تر میگی!

خدا رو شکر میکنم که یه دختر 23 ساله دارم میشم که دغدغه اش فقط یه بخشه

اونم

 

خدا

 

راست میگی اگه درد بزرگ شدن رو لمس نمی کردیم

شاید

فقط و فقط

شاید

توی شرایط خودمون درکش نمی کردیم!

درک نه!
منظورم

.

.

.

لمس بود

بوییدن بود

بوسیدن بود

عشق بود

کرشمه ی عاشقی بود

.

.

.

 

اصلاً اینا همه به کنار

 

خدا بود

 

حتی نه لای شب بو ها

یه قدم این ور تر
نه!
.

.

.

پیش خودم

پیش خود ِخود ِخودم

.

.

.

 

اما کاش

کاش

هیچ وقت

هیچ وقت ِ هیچ وقت

 

گُمِت نکنم

دنبال گردو بازی نرم

.

.

.

وقتی گمت می کنم

اون وقته که خودمو گم می کنم

منی که حتی منیت رو هم با تو زیر پا له می کنه

 

آخه قربونت برم

منیت

وقتی

منی

وجود نداره

چه معنی می تونه داشته باشه

الا یه سرپوش مسخره

روی کثافتهای درون!

 

من با تو معنا میشم و در تو گم

 

گم شدم در خود نمی دانم کجا پیدا شدم

شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم!!!

 

پ.ن. گم شدن لذت بخش ترین حس دنیاست! الهی همتون گم بشین! اصلاً‏برای فهمیدنش عجله نکنید .. چون اصلاً‏چیزی نداره برای فهمیدن ...اگه بخواهم خلاصه اش کنم میشه فقط «...»
 


نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 2:0 صبح روز پنج شنبه 86 تیر 7

ننویس

 

بخــوان

 

عــشق را

 

از چشمــانم

 

به هوای تو زنده ام

 

 ...


نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 1:0 صبح روز پنج شنبه 86 تیر 7

   1   2   3      >