امشب دلم برای خدا تنگ شده بود!
نوشته هام اگه بوی جنون میده واقعیه!
طنز نیست!
حقیقته با چاشنی تند تلخی!
طنز نیست!
حقیقته با چاشنی تند تلخی!
بهش گفتم روح اگه متلاطم بشه دیگه صاف نمیشه
می دونم ته دلت قبولش داری!
کاش هنوز یه دختر 22 ساله می موندم که ته دغدغه اش درسش بود!
اما نه!
تو راست تر میگی!
تو راست تر میگی!
خدا رو شکر میکنم که یه دختر 23 ساله دارم میشم که دغدغه اش فقط یه بخشه
اونم
خدا
راست میگی اگه درد بزرگ شدن رو لمس نمی کردیم
شاید
فقط و فقط
شاید
توی شرایط خودمون درکش نمی کردیم!
درک نه!
منظورم
منظورم
.
.
.
لمس بود
بوییدن بود
بوسیدن بود
عشق بود
کرشمه ی عاشقی بود
.
.
.
اصلاً اینا همه به کنار
خدا بود
حتی نه لای شب بو ها
یه قدم این ور تر
نه!
.
نه!
.
.
.
پیش خودم
پیش خود ِخود ِخودم
.
.
.
اما کاش
کاش
هیچ وقت
هیچ وقت ِ هیچ وقت
گُمِت نکنم
دنبال گردو بازی نرم
.
.
.
وقتی گمت می کنم
اون وقته که خودمو گم می کنم
منی که حتی منیت رو هم با تو زیر پا له می کنه
آخه قربونت برم
منیت
وقتی
منی
وجود نداره
چه معنی می تونه داشته باشه
الا یه سرپوش مسخره
روی کثافتهای درون!
من با تو معنا میشم و در تو گم
گم شدم در خود نمی دانم کجا پیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم!!!
پ.ن. گم شدن لذت بخش ترین حس دنیاست! الهی همتون گم بشین! اصلاًبرای فهمیدنش عجله نکنید .. چون اصلاًچیزی نداره برای فهمیدن ...اگه بخواهم خلاصه اش کنم میشه فقط «...»
نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 2:0 صبح روز پنج شنبه 86 تیر 7