برگشتم اما کاش برگشتی در کار نبود
قبل از رفتن
فقط شنیده ها بود و الان دیده ها و لمس کرده ها...
فقط شنیده بودی مدینه غربت داره اما حالا با تمام وجود لمسش می کنی
فقط شنیده بودی شیعه غریبه اما اونجا بهت ظلم میشه... اونجا عمر و ابوبکر رو میبینی با چشمات ...
فقط شنیده بودی کعبه عظمت داره... شنیده بودی طواف لذت بخشه ... شنیده بودی حجر یدالله ه... گفته بودند رکن یمانی تا حجر همه به هر لهجه ای ربنا اتنا... میخوانند اما الان تو هم قاطی اون همه ذره طواف کردی به حجر که رسیدی هر بار بیعت کردی که دیگه اشتباه نمی کنی ربنا آتنا را خواندی و بعدش دعای فرج رو،زیر ناودون طلا توی حجر اسماعیل نماز خوندی،پرده ی خانه ی خدا رو بغل کردی ...
...
خیلی دلتنگم خیلی،تازه با این همه شلوغی دور و ورم ... اونجا حتی یه خط نمی تونستم برای خودم بنویسم هنوز هم انگار ادامه داره!کلمه ها تازگیا خیلی خسیس شدند برای بیان ...
انگار تا قبل رفتن مرده بودم و یهو یه دم مسیحایی زنده ام کرد کاش بتونم قدرش رو بدونم و نگهش دارم ... موقع نماز،وقتی طبق عادت رو به روم رو نگاه می کنم میبینم یه در سفید ه می گردم دنبال اون مکعب بزرگ که وقتی بهش نگاه م یکردم انگار هیچ غمی توی دلم نیست اما حیف سفره رو جمع کردند،خیلی زود خیلی خیلی زود ... نمی دونم اونجا خیلی به خدا نزدیک بودی ... اونجا انگار دور خدا می گشتی ... دوست داشتی حس کنی داری نازکشی معشوقت رو می کنی اونم هر دفعه نه یه بار نه دو بار،7 بار... می رفتی بالای کوه صفا قران می خوندی توی صفا و مروه هاجر رو میدیدی چطوری به خاطر خدا و به پشتوانه ی خدا توی اون بیابون بی آب و علف با یه بچه کوچولو میدوئه دنبال یه قطره آب ...اونجا بهشت بود ...عرش خدا بود ... اصلاًاونجا تمام هستی در طواف بودند...
فردا اگه بتونم می نویسم در مورد دعاهای کمیل اونجا ...
به یاد تک تکتون بودم ...
سه بار که محرم شدم یک بارش رو به نیت از دوستان و ذوی الحقوق نیت کردم ...
می دونم نوشته هام عین قبل از رفتن بی سر و ته شده اما میدونید که من فقط می نویسم این ذهنمه که اینقدر درگیره البته در کمال آرامش
یا علی مددی
قبل از رفتن
فقط شنیده ها بود و الان دیده ها و لمس کرده ها...
فقط شنیده بودی مدینه غربت داره اما حالا با تمام وجود لمسش می کنی
فقط شنیده بودی شیعه غریبه اما اونجا بهت ظلم میشه... اونجا عمر و ابوبکر رو میبینی با چشمات ...
فقط شنیده بودی کعبه عظمت داره... شنیده بودی طواف لذت بخشه ... شنیده بودی حجر یدالله ه... گفته بودند رکن یمانی تا حجر همه به هر لهجه ای ربنا اتنا... میخوانند اما الان تو هم قاطی اون همه ذره طواف کردی به حجر که رسیدی هر بار بیعت کردی که دیگه اشتباه نمی کنی ربنا آتنا را خواندی و بعدش دعای فرج رو،زیر ناودون طلا توی حجر اسماعیل نماز خوندی،پرده ی خانه ی خدا رو بغل کردی ...
...
خیلی دلتنگم خیلی،تازه با این همه شلوغی دور و ورم ... اونجا حتی یه خط نمی تونستم برای خودم بنویسم هنوز هم انگار ادامه داره!کلمه ها تازگیا خیلی خسیس شدند برای بیان ...
انگار تا قبل رفتن مرده بودم و یهو یه دم مسیحایی زنده ام کرد کاش بتونم قدرش رو بدونم و نگهش دارم ... موقع نماز،وقتی طبق عادت رو به روم رو نگاه می کنم میبینم یه در سفید ه می گردم دنبال اون مکعب بزرگ که وقتی بهش نگاه م یکردم انگار هیچ غمی توی دلم نیست اما حیف سفره رو جمع کردند،خیلی زود خیلی خیلی زود ... نمی دونم اونجا خیلی به خدا نزدیک بودی ... اونجا انگار دور خدا می گشتی ... دوست داشتی حس کنی داری نازکشی معشوقت رو می کنی اونم هر دفعه نه یه بار نه دو بار،7 بار... می رفتی بالای کوه صفا قران می خوندی توی صفا و مروه هاجر رو میدیدی چطوری به خاطر خدا و به پشتوانه ی خدا توی اون بیابون بی آب و علف با یه بچه کوچولو میدوئه دنبال یه قطره آب ...اونجا بهشت بود ...عرش خدا بود ... اصلاًاونجا تمام هستی در طواف بودند...
فردا اگه بتونم می نویسم در مورد دعاهای کمیل اونجا ...
به یاد تک تکتون بودم ...
سه بار که محرم شدم یک بارش رو به نیت از دوستان و ذوی الحقوق نیت کردم ...
می دونم نوشته هام عین قبل از رفتن بی سر و ته شده اما میدونید که من فقط می نویسم این ذهنمه که اینقدر درگیره البته در کمال آرامش
یا علی مددی
نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 9:0 عصر روز چهارشنبه 86 تیر 27