سفارش تبلیغ
صبا ویژن



و انا عبدک الضعیف ... - من از آن روز که در بند توام،آزادم






درباره نویسنده
و انا عبدک الضعیف ... - من از آن روز که در بند توام،آزادم
م.رهــــــــــــا
ای که در این کوی قدم میزنی،روی توجه به حرم می نهی/ پای ز اول به سر خویش نه،‏خویش رها کن قدمی پیش نه... و حرم یعنی همین جا. ایمانگاه هر فراری، که هر کس و هر چیزی در آن امان امن الهیست. اینجا، ‏گریزگاه تمام ناگزیران است. هیچ کس را جواز تعقیب نیست. «و من دخله کان امنا»... اینجا حریم یارست و شیاطین اجازه ی ورود ندارند، ‏که در تراکم نزول فرشتگان جایی برای آنها نیست. هر چه هست خداست و هر که هست خدایی است. تو نیز، ‏اینجا در امانی، ‏از شیطان نفس و عفریت هوی و هوس. امان از «خود» در پناه «خدا». و اینک تویی!‏تثلیث «سکوت،‏اندیشه و عشق»، ‏سکوت در تحیر این جستجوی بی پایان و این یافتن بی سرانجام،‏ سکوت، ‏در ناخودآگاهی از خویش و اضطراب این لحظه های ناب انتظار. انتظار وصال و رسیدن،‏ اتصال به بینهایت بودن...... ««و کاش می شد هرگز خارج نشد از این احرام، که سراسر زندگی حرم امن الهی است.»»
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
قرعه کشی
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
راهی دیار یار
دل ز ما گوشه گرفت،ابروی دلدار کجاست؟
مفلسانیم و هوای دل و دلبر داریم
باد بهار مژده دیدار یار داد


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
و انا عبدک الضعیف ... - من از آن روز که در بند توام،آزادم

آمار بازدید
بازدید کل :85579
بازدید امروز : 0
 RSS 

   

زنگ زده بود خداحافظی کنه ...
فردا می خواست محرم بشه ...
گوشی رو گرفتم دستم ... تا سلام کردم گفت دیگه نگو دعات کنم تو رو دارم مخصوص دعا می کنم،‏همه اش جلوی چشممی ... چشمام خیس شد ...
یه کم  برام از امروز مدینه و بقیع و روضه ی نبوی و ستون توبه تعریف کرد و بعد قطع کرد ...
فقط من نبودم که اشکام بدون خجالت میومد ...بابا چشماش خیس خیس شده بود ...
انگار برای همه رفتن از مدینه سخت بوده ...
قشنگ یادمه شب شنبه کیفهامون رو تحویل دادیم. صبح شنبه رفتیم برای وداع ...چه وداعی بود ... شاید باورتون نشه،‏خودم هم باورم نمیشد به چشمام التماس میکردم که ببارند اما بغض داشت خفه ام میکرد ... بعد از وداع بچه ها پراکنده شدند ... من و سه تا از دوستای دیگه ام رفتیم توی حرم ... از در بقیع رفتیم داخل و از شرقی ترین در خارج شدیم ... بارها و بارها از بچه ها جاموندم ... نمی تونستم راه برم ...
ای کاروان آهسته ران آرام جانم میرود...
حالا انگار دور شروع شده،‏اونم باید 40 روز بعد از من همون طوری خداحافظی کنه ... خدا کنه چشمای اون فردا راحت ببارند که اگه با این بغض برگرده دلش تاب موندن تو این فضا رو نداره ... 

یعنی خدا خواسته ی بزرگیه منو دوباره ببری مهمون سفره ی پیامبر و اهل بیتش بکنی ...
بد جور دلتنگم به خودت قسم ... دلتنگ قدم زدنهای مدینه،‏دلتنگ گریه های پشت بقیع،‏دلتنگ نماز های یواشکی،‏دلتنگ اون دو رکعت نماز توی صحن بالا سر حضرت،‏دلتنگ قبر مخفی مادرمون ...
پ.ن. دلم برای مدینه تنگ شده بود، سی دی دعای کمیل اونجا رو گذاشتم و ...


نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 2:0 عصر روز جمعه 86 مرداد 26