سفارش تبلیغ
صبا ویژن



در ازل پرتو حسنت به تجلی دم زد .... - من از آن روز که در بند توام،آزادم






درباره نویسنده
در ازل پرتو حسنت به تجلی دم زد .... - من از آن روز که در بند توام،آزادم
م.رهــــــــــــا
ای که در این کوی قدم میزنی،روی توجه به حرم می نهی/ پای ز اول به سر خویش نه،‏خویش رها کن قدمی پیش نه... و حرم یعنی همین جا. ایمانگاه هر فراری، که هر کس و هر چیزی در آن امان امن الهیست. اینجا، ‏گریزگاه تمام ناگزیران است. هیچ کس را جواز تعقیب نیست. «و من دخله کان امنا»... اینجا حریم یارست و شیاطین اجازه ی ورود ندارند، ‏که در تراکم نزول فرشتگان جایی برای آنها نیست. هر چه هست خداست و هر که هست خدایی است. تو نیز، ‏اینجا در امانی، ‏از شیطان نفس و عفریت هوی و هوس. امان از «خود» در پناه «خدا». و اینک تویی!‏تثلیث «سکوت،‏اندیشه و عشق»، ‏سکوت در تحیر این جستجوی بی پایان و این یافتن بی سرانجام،‏ سکوت، ‏در ناخودآگاهی از خویش و اضطراب این لحظه های ناب انتظار. انتظار وصال و رسیدن،‏ اتصال به بینهایت بودن...... ««و کاش می شد هرگز خارج نشد از این احرام، که سراسر زندگی حرم امن الهی است.»»
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
قرعه کشی
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
راهی دیار یار
دل ز ما گوشه گرفت،ابروی دلدار کجاست؟
مفلسانیم و هوای دل و دلبر داریم
باد بهار مژده دیدار یار داد


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
در ازل پرتو حسنت به تجلی دم زد .... - من از آن روز که در بند توام،آزادم

آمار بازدید
بازدید کل :85581
بازدید امروز : 2
 RSS 

   


با خودت فکر میکنی
این جدال بین عقل و دل ه
اما نیست!
یاد حرفها میوفتی...
میگی: دلم میگه
میگه: سنگ محک دلت چیه؟
باز تو جا میمونی از جواب دادن!
خنده دار ه نه؟!
تو با این همه ادعا
گیر کردی
وقتی به اینجای فکرم میرسم دوباره دور میزنم
میگم این دو راهی نیست
این فقط یه شاه راهه
نمیتونم بین دو تاش منافاتی رو تشخیص بدهم
خدا در طول همه ی خواسته ها
باز یاد حرف تو میوفتم
شروع میکنم به خوندن نماز
ایاک نعبد و ایاک نستعین
ایاک نعبد و ایاک نستعین
...
عجب آرامشی!
ماتت میزنه
بابا بهت اشاره میکنه که به مهرت نگاه کن
معلوم نیست چند دقیقه است حواست کجاست...
نمی خواهم من بشم حرف دل تو
که تو رو هم بندازم توی چاه تفکرات خودم
اما از طرفی برای ذهنیات خودم علامت سوال گیر نمیارم
حس میکنم دارم درست میرم
به خودم میگم شاید این القائات شیطانه
خنده ام میگیره
میگم ماه مبارک و شیطان به این بزرگی
سحر میشه
سحری خورده نخورده پا میشی (مگه میشه آدم از شکم بگذره؟چه حرفها)
میای یه نگاه به گوشیت میندازی
مسیج ها رو میخونی
انگار شیرینی بعد از سحر بود که آرووم آرووم غذا رو هضم کرد
تشکر کرده که زنگ میزنی و بیدارش میکنی سحر!
...
نماز میخونی
الهی العفو ...
به خودت میگی حتماً‏ دوستم داره
به خودت میگی همه میگن دل به دل راه داره
وقتی تو میای پیشش و ازش کمک می خوای مگه میشه دست رد به سینه ات بذاره
...
حس میکنم داره کمکم میکنه
تا الان هم همین حس رو داشتم
اما دیشب شک انداختی توی دلم
شک پایه ی یقینه!
اینو شنیدم از خیل یها،‏خیلی جاها، اما یعنی چی؟

گفتی باید سختی بکشیم تا ادم بشیم
من مرد سختی کردن نیستم
همه چی باید راحت الحلقوم باشه
یعنی بودما
اما دیگه تحمل سختی کشیدن ندارم
به قول معصومه
دیگه بسّه برام با سختی دست و پنجه نرم کردن

به نتیجه رسیدم
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست!

خوابیدم! خواب دیدم مدل به مدل!‏رنگ به رنگ!‏یه انگشتر با 3 تا سنگ!‏دو تا سفید یکی هم عقیق!‏سفیدها انگار درّ نجف بودند! کسی که بهم داد یه چیزای خاصی بهم گفت ...کاش یادم میومد!
بیدار شدم ...

4 رکعت نماز ظهر
آخرش نشستم روی سجاده
گفتم بامرام
نمیشه یه لحظه بیای پایین
کار ِت دارم
یه کار واجب
هیچ کی نمی تونه کمکم کنه غیر از تو
می تونم بودنت رو حس کنم
اما این دفعه باید باهام حرف بزنی
توی خواب هم نه!
توی بیداری محض!
منتظرت میمونم...

پ.ن. نمیذارم تحت هیچ شرایطی آرامشم/ت بهم بخوره!‏مطمئن باش!‏رفیق نیمه راه هم نیستم!
پ.ن. توی دوستی فهمیدم باید خودخواه باشی!‏چون همونقدر میتونی بقیه رو دوست داشته باشی که خودت رو دوست داری!باید از همه ی لحظات لذت برد...
پ.ن. من حسّش میکنم با همه ی وجود ...
پ.ن. مال خود خودمی ... واسه همیشه


نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 2:0 عصر روز پنج شنبه 86 شهریور 29