برای اولین بار ه که مستقیم اینجا میخواهم بنویسم
خوندن روزانهی بچههایی که تازه از عمره برگشتن منو سوق میده به گذشته
گذشتهای که گاهی فکر میکنم فرسنگها ازش دور شدم
گاهی وقتها احساس میکنم فقط یه خواب بوده
یه خواب ِشیرین ِدوستداشتنی
...
چند روزه پر از بغضم
بغضی که هنوز جاری نشده ...
بغضی که هنوز بوی غربت میده- اونایی که رفتن میدونن-
امان از غریبی مادر
قدم که میذاری روی کوچهی بنی هاشم مدرن ِ اعراب، دلت میره 1400 سال پیش
از غم میشکنی...
چقدر دلم برای دو رکعت نماز جلوی در ِهمیشه بستهی مسجد حضرت زهرا(س) تنگ شده
چقدر دلم برای اون شبی که رو به روم بقیع بود و تکیه دادم توی تاریکی به دیوارهی مسجد النبی و ... تنگ شده
کاش اون خانواده برای گرفتن عکس یادگاری خلوتم رو بهم نمیزدند
یادش بخیر اون شب که مناجات مسجد کوفه رو گرفته بودم دستم
انگار ... انگار که نه!واقعاً بوی بهشت میداد اونجا
کاش میشد برگشت
کنار همون ستونی که میگفتی داشت سنگفرشاش عوض میشه
این دفعه به جای اینکه باهم صحبت کنیم
سرم رو میذارم روی شونهت و ساعتها گریه میکنم
دیگه مطمئن شدم «مدینه همین ه عزیز»
خدایا توی دستگاه افرینشت هیچ چیزی غیر ممکن نیست
«اللهم الرزقنا حج بیتک الحرام» امسال منو، امضا نمیکنی؟
نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 2:0 صبح روز پنج شنبه 87 اردیبهشت 5