انگار همین دیروز بود
همین دیروز بود که یکی از دوستام زنگ زد و گریه میکرد و میگفت مژده بده
میگفتم چی شده؟
میخندید، گریه میکرد
بعداز چند دقیقه گفت زنگ زدن 5 شنبه بری جلسه ی عمره!
و من توی خواب و بیداری مستانه ای غرق بودم که دوست نداشتم هیچ وقت بیدار بشم
و یک ماه بعد این خواب تعبیر شد وقتی پایین در خانه ی خدا وایستاده بودم پرده توی دستم بود و من مونده بودم که چطوری توی یک ماه این راه دور رو اومدم!
انگار تمام خواستههای قبل از سفر رو فراموش کرده بودم
و فقط نگاه میکردم و از شوق ....
و چقدر مهمون نوازند .....
من دوست داشتم تا ابد توی اون خواب شیرین غرق باشم اما انگار اون واقعیترین اتفاق دنیا بود!
نمیدونم قدر اون لحظه ها رو دونستم یا نه!
هرچند کرامت و لطف خدا اینقدر زیاد هست که اگه تمام عمر به شکرگزاری یه قسمت کوچک بپردازم تمومی نداره
اما یاد حرف عزیزی میوفتم که میگفت
خدا اگه بخشنده نباشه،نسبت به بنده هاش کرامت نداشته باشه،خدا نیست!
خدایا همه جوره شکرت ....
نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 10:47 صبح روز سه شنبه 87 خرداد 7