سفارش تبلیغ
صبا ویژن



م.رهــــــــــــا - من از آن روز که در بند توام،آزادم






درباره نویسنده
م.رهــــــــــــا - من از آن روز که در بند توام،آزادم
م.رهــــــــــــا
ای که در این کوی قدم میزنی،روی توجه به حرم می نهی/ پای ز اول به سر خویش نه،‏خویش رها کن قدمی پیش نه... و حرم یعنی همین جا. ایمانگاه هر فراری، که هر کس و هر چیزی در آن امان امن الهیست. اینجا، ‏گریزگاه تمام ناگزیران است. هیچ کس را جواز تعقیب نیست. «و من دخله کان امنا»... اینجا حریم یارست و شیاطین اجازه ی ورود ندارند، ‏که در تراکم نزول فرشتگان جایی برای آنها نیست. هر چه هست خداست و هر که هست خدایی است. تو نیز، ‏اینجا در امانی، ‏از شیطان نفس و عفریت هوی و هوس. امان از «خود» در پناه «خدا». و اینک تویی!‏تثلیث «سکوت،‏اندیشه و عشق»، ‏سکوت در تحیر این جستجوی بی پایان و این یافتن بی سرانجام،‏ سکوت، ‏در ناخودآگاهی از خویش و اضطراب این لحظه های ناب انتظار. انتظار وصال و رسیدن،‏ اتصال به بینهایت بودن...... ««و کاش می شد هرگز خارج نشد از این احرام، که سراسر زندگی حرم امن الهی است.»»
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
قرعه کشی
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
راهی دیار یار
دل ز ما گوشه گرفت،ابروی دلدار کجاست؟
مفلسانیم و هوای دل و دلبر داریم
باد بهار مژده دیدار یار داد


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
م.رهــــــــــــا - من از آن روز که در بند توام،آزادم

آمار بازدید
بازدید کل :83899
بازدید امروز : 12
 RSS 

   

آقا سلام گرچه بلند است جایتان
می خواهم از زمین بنویسم برایتان

یک نامه حاوی همه حرفهای راست
یک نامه از کسی که کمی عاشق شماست

یک نامه از بلندی انسان که پست شد
یک نامه از کسی که دچار شکست شد

این نامه مدح نیست فقط شرح ماتم است
یک ذره از هزار نوشتم اگر کم است

بعد از شما غبار به آیینه ها نشست
شیطان دوباره آمد و جای خدا نشست

پرپر شدند در دل طوفانی از بدی
گلهای رو سپید همیشه محمدی

آمد به شهر فاجعه، اسلام راحتی
انسان منهدم شده، قرآن زینتی

بیمارهای عشق خدا« بهتر»ی شدند
جلباب هایمان کم کم روسری شدند

خورشید مرد و شام تباهی دراز شد
بر روی دشمنان در این قلعه باز شد

در کسوت قدیمی آزادی زنان
تبلیغ پشت پرده شهوت مجاز شد

در کار حق مداخله کردیم، بد نبود
نان و شرف معامله کردیم، بد نبود

کم کم اصول دین خداوند پول شد
هر کس که پول داشت نمازش قبول شد

حرف خدا و دین محمد ز یاد رفت
آری تمام غیرت یاران به باد رفت

مسجد تهی و شهر پر از جنب و جوش شد
حتی بهشت نیز خرید و فروش شد

راه خدا به جانب ناحق کشیده شد
کم کم دروغ مصلحتی آفریده شد

تخم ریا میان دل ما جوانه زد
و مصلحت به گرد? دین تازیانه زد

هر لقم? حرام شده سیر کردمان
و سفره های کفر نمک گیر کردمان

و کاروان جدا شد از راه مستقیم –
یعنی خلاصه می کنم آقا عوض شدیم

آقا خلاص? همه نامه ام غم است
آقا خلاصه می کنم اینجا جهنم است

یک بار دیگر از غم انسان طلوع کن
از عمق استغاثه یاران طلوع کن

یا از خدا عذاب زمین را طلب نما
یا اینکه مثل رحمت باران طلوع کن

دنیای ما اگرچه گرفتار آمدست
اما هنوز تشنه نام محمد است

در انتهای نامه خیسم سلام بر
نام بزرگوار و نجیب پیامبر



نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 11:0 صبح روز شنبه 87 مرداد 26

سلام آقا

قصه قصه ی عاشقی نیست

عشق برای آنهاست که میفهمند عاشقی پاک را

نه ما مردمانی که عشق را تا سر حد زندگی خودمان پایین اورده‏ایم

برای فراموشی دغدغه‏هایمان

قصه ی حضور است

قصه ی مردی که هر روز هست

مردی که هر روز خورشید برای سلام دادن به او طلوع میکند

...

حقیقتاً‏حضور تنها نیست،ظهوری است بی بدیل

برای تمام لحظاتی که نادانسته و دانسته

هستی

نه! تو همیشه هستی

من تو را گاهی گم میکنم در برزخ ِزندگیم!

...

آقا!

این روزها

میخواهم برای تو باشم

اما انگار دورتر میشوم

هر روز

با

غیبت

نگاه

حرف

گناه

حسادت

...

هر روز

بیشتر نگران میشوم

برای آینده‏ای که رو به روی کعبه عاجزانه از تو خواستم

-دستم گرفته ای ز عنایت،رها مکن-

قول میدهی

کمکم کنی که شیعه بمانم

شیعه بمیرم ...


نگرانم

برای خودم

نکند روزی-نکند-

در استتار گناه‏ها

خورشید حضور تو را

نبینـــــــــــــــــــــــــــــم


محتاج دعایتم ... یا ابنا استغفرلنا ذنوبنا ...

پدر ....



نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 8:20 صبح روز چهارشنبه 87 مرداد 16

قرار بود لااقل شنبه رو خوب شروع کنم
نشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد!
کاش میشد زودی جبران کرد
...
سلام آقا!
شرمنده م به این زودی ...







نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 9:25 صبح روز شنبه 87 مرداد 12


پنجشنبه ی آخر رجب
روبه روی گنبد زیبای امام رئوف
صحن انقلاب
و قلبی بحبک متیما ...
میدانستی،دغدغده ی این روزهایم را مهربان؟


نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 9:18 صبح روز شنبه 87 مرداد 12

 

حافظ وظیفه ی تو دعا گفتن است و بس

در بند آن مباش که نشنید یا شنید!!!

پ.ن. روزگار خوبی بود در حریم امام رئوف و در مسجد گوهرشاد... رو به قبله نماز میخواندیم و پشت به قبله زیارت میکردیم ...

خدایا شکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر



نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 5:28 عصر روز چهارشنبه 87 مرداد 2

بارها و بارها خوندمش

هر بار که میخوندم همون حسی رو داشتم که
بار اول بهم دست داده بود

میسوختم

...

الهی! عبیدک بفدائک، مسکینک بفدائک، حقیرک
بفدائک
….

عجب عاشقی ِنابی ...

خوش به حال اونی که انتخاب میشه برای فدا
شدن ....

خوش به حال اونی که  میتونه خودش رو عبد "تو" معرفی کنه
....

عجب ضمیر متصل فاعلی قشنگی ....



نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 1:17 عصر روز چهارشنبه 87 تیر 19

 

پارسال

یه همچین روزی

توی تاریخ میلادیش

یه نشونه گذاشتیم

واسه همه بچه های گروه

2007-7-7

روزی که محرم شدیم ....

هفت عدد مقدسیه مگه نه حتی اگه به میلادی باشه!



نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 3:55 عصر روز دوشنبه 87 تیر 17

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >