سفارش تبلیغ
صبا ویژن



دل ز ما گوشه گرفت،ابروی دلدار کجاست؟ - من از آن روز که در بند توام،آزادم






درباره نویسنده
دل ز ما گوشه گرفت،ابروی دلدار کجاست؟ - من از آن روز که در بند توام،آزادم
م.رهــــــــــــا
ای که در این کوی قدم میزنی،روی توجه به حرم می نهی/ پای ز اول به سر خویش نه،‏خویش رها کن قدمی پیش نه... و حرم یعنی همین جا. ایمانگاه هر فراری، که هر کس و هر چیزی در آن امان امن الهیست. اینجا، ‏گریزگاه تمام ناگزیران است. هیچ کس را جواز تعقیب نیست. «و من دخله کان امنا»... اینجا حریم یارست و شیاطین اجازه ی ورود ندارند، ‏که در تراکم نزول فرشتگان جایی برای آنها نیست. هر چه هست خداست و هر که هست خدایی است. تو نیز، ‏اینجا در امانی، ‏از شیطان نفس و عفریت هوی و هوس. امان از «خود» در پناه «خدا». و اینک تویی!‏تثلیث «سکوت،‏اندیشه و عشق»، ‏سکوت در تحیر این جستجوی بی پایان و این یافتن بی سرانجام،‏ سکوت، ‏در ناخودآگاهی از خویش و اضطراب این لحظه های ناب انتظار. انتظار وصال و رسیدن،‏ اتصال به بینهایت بودن...... ««و کاش می شد هرگز خارج نشد از این احرام، که سراسر زندگی حرم امن الهی است.»»
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
قرعه کشی
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
راهی دیار یار
دل ز ما گوشه گرفت،ابروی دلدار کجاست؟
مفلسانیم و هوای دل و دلبر داریم
باد بهار مژده دیدار یار داد


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
دل ز ما گوشه گرفت،ابروی دلدار کجاست؟ - من از آن روز که در بند توام،آزادم

آمار بازدید
بازدید کل :84568
بازدید امروز : 5
 RSS 

   

 
امشب دلم یه جور بدی گرفته! یه جور خیلی خیلی بد ...اینقدر بد که حتی بغضم هم نمیشکنه ...
تا یک ساعت پیش کبکم خروس میخوند ... کلی انرژی داشتم اما یهو انگار مخزن انرژی سوراخ شد و هی گفتLOW BATTRY

می دونستم دوای دل گرفته چیه! قرآن سبز رو باز کردم. درسته قرآن به اندازه ی کافی عظمت داره اما ما زمینی ها همه اش دنبال یه شنونه ایم برای ارزش و احترام، به نظر من این قران یه چیز دیگه است، صفحاتش ورق به ورق بوی مکه و مدینه رو میده مخصوصاً با اون نوشته های اول و آخرش. این قران یادآور تمام روزهای خوش زندگی منه. ورقش زدم یه صفحه دو صفحه سه صفحه ... انگار سیر نمی شدم از خوندن. اما امشب دلم خیلی یه جوری بود ...یه جور خاص! 2 هفته پیش این موقع محرم بودیم شاید همین حدودها بود که در حال سعی بین صفا و مروه بودیم! ...
دیدم دلم ارووم نمیشه، یه مسیج زدم به همسفرم ... می دونم نصفه شبه اما دلم که داغ می کنه عقلم کاملاً از کار میوفته ...


یه کم داشت آرووم میشد که یهو چشمم خورد به بک گراند موبایلم... دلم ریخت ... دلم مثل یه شیشه تکه تکه شد ... عکس کعبه ... دقیقاً تاریخ عکس یادمه ، دو هفته پیش یه یک ساعت دیگه، بعد از طواف نساء... یعنی من اینجا بودم اونم فقط 2 هفته پیش ... کم کم داشتم هنگ می کردم ... 2 هفته یه جوری گذشت که انگار فقط خواب بود به قول همسفرم یه خواب کوتاه اما خیلی شیرین ...


پا شدم نماز خوندم ... اونم 2 رکعت ... نیت ... مثل همیشه بدون نیت! فقط برای تو قربة الی الله ... رکوع که رفتم یاد اون قیام های طولانی بعد از رکوع افتادم دلم می خواست زار بزنم! کی گفته "کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود ..."، من عاشق همین به اصطلاح سنگ نشان شماهام... به همون مکعب بزرگ قسم، وقتی خودتو میبینی که حتی دستت به درش هم نمیرسه، تازه رسم پرواز رو یاد میگیری ... تازه می فهمی عظمت یعنی چی ... تازه می فهمی شیعه یعنی چی یعنی کی ... تازه می فهمی تا حالا فقط مرده بودی اونجا زندگی رو لمس می کنی ...
خدایا دلم برای اونجا، برای عظمتش، برای بزرگیش، برای صفای با صفاش، مروه ی با مرامش، برای آب زمزمش که این همه سال توی اون کویر می جوشید، برای حجرالاسودش که درخشانترین سنگ دنیاست و یدالله ه و برای مقام ابراهیمش که جاپای ابراهیم (ع) رووش نقش بسته و نشان از قدرت رسالتش داره، برای حجر اسماعیل و اون ناودون طلاش که وقتی برای اولین بار نماز خوندم اونجا اصلاً یادم رفته بود چه نیتی باید بکنم، برای رکن یمانی و مستجار و حطیم و .... برای همه چیزش تنگ شده، راستی نه! اینا همه بهونه است دلم برای تو تنگ شده ، برای خودِ خودِ خودِ تو...


دلم یه جوری برات تنگ شده که جز با تو آرووم نمیشه ... نکنه دارم اشتباه میرم که اینقدر احساس دلتنگی میکنم ... من که خودمو سپردم به خودت ... دستم گرفته ای ز عنایت، رها مکن
....
 



نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 1:0 صبح روز پنج شنبه 86 مرداد 4

دید مجنون را یکی صحرانورد
بربه رو پشته ای بنشسته فرد


صفحه اش از خاک و انگشتان قلم
بر به روی خاک هی میزد رقم


گفت کای مجنون بی دل کیست این؟
می نگاری نامه بهر کیست این؟


گفت: مشق نام لیلی می کنم
خاطر خود را تسلی می کنم


چون میسر نیست با من کام او
عشق بازی می کنم با نام او


میبینی چه زود گذشت ... یه هفته است دارم نفس می کشم بی هیچ دلتنگی! انسان چه موجود عجیبیه ... گاهی این موجود حالم رو بهم میزنه و گاهی با دیدنش هزار هزار بار بهم سجده ی شکر واجب میشه ... یاد سجده های شکر رو به روی حجر الاسود بخیر ... یاد نمازهایی که حتی نمیدونستی باید چه نیتی بکنی بخیر ... خدا یعنی میشه یه بار دیگه چشمم بیوفته به رکن یمانی، حجر رو لمس کنم، پرده ی کعبه رو بگیرم توی دستم و پرواز کنم ... چقدر دلم گرفته...


یا علی مدد ( وقتی دور خانه ی خدا یا علی می گفتیم عظمتش رو حس میکردیم، شیعه بودن خیلی زیباست)



نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 11:0 عصر روز یکشنبه 86 تیر 31

امشب که شب آرزوهاست چشمام رو میبندم خودم رو حس میکنم که دور خانه ات دارم مثل پروانه می گردم ... وقتی قطره اشکام روی گونه ام سرازیر شد فقط یه آرزو میکنم ...

الهی نگویمت دستم بگیر

دستم گرفته ای زعنایت، رها مکن


وقتی بفهمیم که حتی کوچیکترین خواسته هامون رو هم باید از خدا داشته باشیم اونوقت هر شب میشه شب آرزوها...
خدایا همه تو رو با کرم و بزرگواریت میشناسند و من بیشتر از بقیه اینا رو لمس کردم ...وقتی با تمام وجود لطفت رو حس کردم که دم در کعبه بودم ... پرده رو چنگ زدم ... باورم نمیشد این من باشم ...باورم نمیشد این همون بنده ی گنهکاری باشه که تا یک ماه قبل هیچ جای دنیا جا نداشت حالا اینجا توی بیت الله الحرام اونم جلوی در کعبه ..الله اکبر ... یادمه توی سجده ی نمازش هق هق هیچ کدوممون بند نمیومد و شرطه ای که هی میگفت «خانم لا صلوة» و ما که غرق در عالم دیگه ای بودیم ...

خدایا قسمت کن همه ی عاشقا زائر خانه ی تو بشن و مُحرم حرم تو 

و فردا روزی که منجی به دیوار کعبه تکیه زد و «انا بقیة الله» رو سر داد، ما رو جز یارانشون قرار بده ... 


نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 10:0 عصر روز پنج شنبه 86 تیر 28

بعد از اینکه یه یک ربعی با هم تلفنی صحبت کردیم رفتم تو حال و هوای مدینه و اون شب ... تو حال و هوای مدینه و غربتش ... بغض داشت خفه ام میکرد ... رفتم کیف دستیم رو پیدا کردم CD ها رو امتحان کردم رسیدم به همونی که می خواستم. دعای کمیل مدینه ...


وقتی نگاه می کردم فیلم رو باورم نمیشد من هم اونجا بودم ... وقتی زوم میکرد روی چهار قبر غریب بقیع، وقتی از پشت پنجره ها گنبد خضرا رو نشون میداد، وقتی از بالای غار حرا مکه رو نشون میداد که مثل یه نگین میدرخشید ...به همون خدا فکر می کردم اون دو هفته رو خواب بودم ... خدایا یعنی میشه باز هم خواب ببینم فقط یه شب پشت بقیع، یه شب توی حجر سماعیل، یه شب طبقه ی دوم خانه ی خودت، یه شب با لباس احرام دورت برگردم ... خدایا چه زود تموم شد و چه زود دلتنگی ها شروع شد، چه زود بانگ الرحیل بلند شد ... چه زود سفره رو جمع کردند حدایا چرا هنوز دستم خالیه ... کجا از اونجا بهتر برای جمع کردن توشه ی یه عمرم ... خدایا تازه می فهمم چرا همه قبل رفتن میگفتن استفاده کن تازه میفهمم چرا همه میگن اونجا زمان خیلی زودتر از اونی که فکر کنی می گذره تازه فهمیدم ... خدایا خیلی دلتنگم ... قبل از رفتن برای گریه های گاه و بی گاهم بهونه میتراشیدم حتی اگه الکی بود اما الآن چی ... وقتی موقع نماز رو به روم رو نگاه می کنم و دیگه هیچی از اون عظمت نمی بینم دلم برای خودم میسوزه ...می دونم کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود اما خدا میدونی که هنوز خیلی مونده تا تو رو فقط یه کم درک کنم ... خدایا کاش میشد همیشه موند اونجا ، کاش میشد همیشه مثل همون کبوترهای عاشق دور خونه ات طواف کرد ...


خدایا یه عقده هنوز توی دلمه ... هنوز یه درد وجودم رو فرا گرفته ... گفتن اونجا اگه مُحرم بشی مَحرم هم میشی ... خدایا وقتی میرسیدیم به رکن یمانی وقتی میرسیدم به در خانه ات وقتی ... خیلی گشتم مهدی (عج) رو ببینم، خیلی گشتم ندای "انا بقیة الله" رو بشنوم، خیلی گشتم اون نگاه رو حتی یه بار حتی توی عالم خواب و بیداری حتی توی رویاهام حس کنم لمس کنم اما نشد ... یه روز برگشتم به یکی گفتم انگار قرار نیست عقده ی این دل باز بشه ... چقدر آرزوی دیدن یار و دست خالی موندن ...چقدر صدا زدن "یابن الحسن کجایی" و نشنیدن هیچ جوابی ... چقدر ... اما خدا رو شکر که بهمون گفتن جواب سلام واجبه ... مطمئنم که جوابم رو میدین آقا ...حتی اگه اینقدر غرق در دنیا شده باشم که صدای اهورایی شما رو نشنونم...



الا که راز خدایی خدا کند که بیای


السلام علیک یا بقیة الله ...


آنقدر در می زنم این خانه را، تا ببینم روی صاحبخانه را ...



نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 1:0 عصر روز پنج شنبه 86 تیر 28

برگشتم اما کاش برگشتی در کار نبود
قبل از رفتن
فقط شنیده ها بود و الان دیده ها و لمس کرده ها...
فقط شنیده بودی مدینه غربت داره اما حالا با تمام وجود لمسش می کنی
فقط شنیده بودی شیعه غریبه اما اونجا بهت ظلم میشه... اونجا عمر و ابوبکر رو میبینی با چشمات ...
فقط شنیده بودی کعبه عظمت داره... شنیده بودی طواف لذت بخشه ... شنیده بودی حجر یدالله ه... گفته بودند رکن یمانی تا حجر همه به هر لهجه ای ربنا اتنا... میخوانند اما الان تو هم قاطی اون همه ذره طواف کردی به حجر که رسیدی هر بار بیعت کردی که دیگه اشتباه نمی کنی ربنا آتنا را خواندی و بعدش دعای فرج رو،‏زیر ناودون طلا توی حجر اسماعیل نماز خوندی،‏پرده ی خانه ی خدا رو بغل کردی ...

...

خیلی دلتنگم خیلی،‏تازه با این همه شلوغی دور و ورم ... اونجا حتی یه خط نمی تونستم برای خودم بنویسم هنوز هم انگار ادامه داره!‏کلمه ها تازگیا خیلی خسیس شدند برای بیان ...
انگار تا قبل رفتن مرده بودم و یهو یه دم مسیحایی زنده ام کرد کاش بتونم قدرش رو بدونم و نگهش دارم ... موقع نماز،‏وقتی طبق عادت رو به روم رو نگاه می کنم میبینم یه در سفید ه می گردم دنبال اون مکعب بزرگ که وقتی بهش نگاه م یکردم انگار هیچ غمی توی دلم نیست اما حیف سفره رو جمع کردند،‏خیلی زود خیلی خیلی زود ... نمی دونم اونجا خیلی به خدا نزدیک بودی ... اونجا انگار دور خدا می گشتی ... دوست داشتی حس کنی داری نازکشی معشوقت رو می کنی اونم هر دفعه نه یه بار نه دو بار،‏7 بار... می رفتی بالای کوه صفا قران می خوندی توی صفا و مروه هاجر رو میدیدی چطوری به خاطر خدا و به پشتوانه ی خدا توی اون بیابون بی آب و علف با یه بچه کوچولو میدوئه دنبال یه قطره آب ...اونجا بهشت بود ...عرش خدا بود ... اصلاً‏اونجا تمام هستی در طواف بودند...  

فردا اگه بتونم می نویسم در مورد دعاهای کمیل اونجا ...
به یاد تک تکتون بودم ...
سه بار که محرم شدم یک بارش رو به نیت از دوستان و ذوی الحقوق نیت کردم ...

می دونم نوشته هام عین قبل از رفتن بی سر و  ته شده اما میدونید که من فقط می نویسم این ذهنمه که اینقدر درگیره البته در کمال آرامش
یا علی مددی


نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 9:0 عصر روز چهارشنبه 86 تیر 27