باد بهار مــــــــــــــــــــژده دیـــــدار یار داد شــــــاید که جــان به مقدم باد بهار داد
بلبل به شـــــــــــاخ ســرو در آوازِ دلفریب بـــــــــــــــــر دل نوید سرو قد گلعذار داد
ساقى به جام بـــاده، در آن عشوه و دلال آرامشى به جـــــــــان مـــــــن بیقرار داد
در بوستان عشق، نشاید غمین نشست باید که جان به دست بتى مىگسار داد
شیرین زبان مــــــــن، گل بىخار بوستان جــــــامى ز غم به خسرو، فرهاد وار داد
تا روى دوست دیــــــــد، دل جانگداز من یک جـــــــــان نداد در ره او، صد هزار داد
نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 4:0 عصر روز شنبه 88 خرداد 9
از درون داری می لرزی....
نیاز داری مثل قدیم به نوشتن،مثل همون وقتها که حتی با نزدیکترینها هم نمیتونستی صحبت کنی...
نماز میخونی ...
یادت میوفته گریه برای غیر از خدا، نماز رو باطل میکنه
استغفار میکنی و دوباره تکبیر الاحرام ...
آروم تر میشی
"الهی عظم البلاء..."
دنبال آرامشی
یاد همون قران سبز مکه ای میوفتی
بازش میکنی
سوره نور ..."الله نورالسموات و الارض ..."
همون 5 هزار تومنی عقد که توی همین صفحه بود
فکر میکنی که تصادفاً اینجا قرار گرفته یا خودت گذاشتی اینجا!
صفحات اولش رو نگاه میکنی
"دلا بسوز که سوز تو کارها بکند..."
"7/7/2007"
دعای خیر "سید حسین شمس"
و
"یا الهی و ربی لک الحمد و لک الشکر ......"های رو به روی کعبه
دوباره بر میگردی سوره ی نور رو میخونی
چشمت میوفته به همون تیکه نخی که مال کعبه است
دیوانه میشی
و آرووووووووووووووووووووووووووووووووووووووم
پ.ن. بعد از مدتها،نوشتن با سانسور خیلی سخته
این روزها اینقدر غرق در آرامشم که یک سنگ کوچک راحت متطلاطمم میکند، به این موج ها و سنگها عادت دارم اما میترسم مهمان زندگی م را بیازارد....
نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 1:12 صبح روز شنبه 88 خرداد 2
این روزها دلم شدیداًبرایت تنگ شده
در این غوغا اولین چیزی که کمرنگ شد تو بودی
آن هم
پشت
هزار هزار
نقابی که بوی معنویت داشت
شرمنده م
اما
مثل همیشه
امیدوار ِ امیدوار ِ امیدوار
*** بیشتر دوستت دارم این روزها ...
نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 12:55 عصر روز دوشنبه 87 آذر 25
تیرماه 86 بود،از پله های مرمری که پایین می آمدم توی اون شور و حال و اون استرس خاص وقتی سر به سجده گذاشتم آرزوهام رو یادم رفت!همه هم به من اینو گفته بودند اما فکر نمیکردم اون عظمت،این طوری باعث بشه آدم گیج بزنه!
گذشت و گذشت و گذشت ....
توی این یک سال و اندی خیلی اتفاقات برام افتاد، بی شک همه شون پر از لطف خاص خداوند بود!
وقتی میگم لطف،یعنی حس دستان پر محبت خدا در تمام روزها ...
و این روزها که این آرامش به اوج خودش رسیده .... و باز هم همان دعاها
"یا رب! نگویمت دستم بگیر. دستم گرفته ای ز عنایت،رها مکن"
شکر که هستی و این روزها در اوج خوشبختی تو را بیشتر حس میکنم ...
شکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر
نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 10:59 صبح روز شنبه 87 آبان 25
وقتی میخوای بزرگترین تصمیم زندگیت رو بگیری فقط باید به بزرگترین وصل بشی و لا غیر ...
دیشب به یکی گفتم از وقتی عمره رفتم و اومدم زندگیم روز به روز شیرینتر شده ...
یا رب نگویمت دستم بگیر،دستم گرفته ای ز عنایت رها مکن!
خیلی مخلصیم آقای خدا
نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 10:32 صبح روز یکشنبه 87 آبان 12
ماه مبارکی رو به اتمام
و من
با دلهره ای عجیب
و خوابی عجیبتر
...
باز هم همان سالن
باز هم همان گروه
باز هم هم همان دوستان
تلاشی برای رهایــــــــــــــــــــــــی
فراری از خود برای همیشه در بند بودن
و لحظاتی که تا ساعت پرواز باقی مانده بود
و باز بیداری جسمی که عاشق خوابیدن بود در آن لحظات
....
هر شب برای خودم زمزمه میکنم
بازآ،بازآ،هر آن چه هستی باز آ.......
نکند
نکند
نکند
فراموش کنم در زدن را ...
نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 4:0 عصر روز دوشنبه 87 مهر 8
و ما ادراک ما لیلة القدر ....
و ما ادراک ...
اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ رَسُولَکَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی
خدایا!
خودت گفتی ما نمیفهمیم لیلةالقدر رو ...
باشه،قبول!
اما بزرگترین آرزوم رو نذار بی اجابت بمونه ... نذار موقع مردن تازه بفهمیم «ضللت عن دینی» بودیم!نذار به مرگ جاهلیت بمیریم ....
پ.ن.خط به خط جوشن کبیر، یاد همون لحظاتی میوفتادم که با بچه ها طواف میکردیم دور اون مکعب بزرگ سیاه .... خدایا!نذار اینقدر برام دور بشه که فکر کنم خواب بوده ...یه خواب شیرین ...
نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 3:0 عصر روز سه شنبه 87 مهر 2