این دل بی نصیب مگر مدینه نیامده بود که عقده ی دل وا کند؟ مگر مدینه نیامده بود که تربت او را زیارت کند؟ مگر تمام عمر نگاه طلبش، تمنای قبر او را نداشت؟ اما این ده روز، میان این شهر دلگیر چه عقده ای افتاده است د راین سینه که وا شدنی نیست. شنیده بودم در مدینه عقده های دلت گشوده میشود. شنیده بودم اگر صاف باشی ، میان این مصاف عقل و عشق، مزار زهرا (س) را زیارت میکنی. اما تو ای مظهر لطف! اینک این عقده ی سنگین این سینه را می فشارد، نمی دانی این دل بر سر من چه آورده ، میان این کوچه ها چقدر جسته ام، در صحن نبوی چقدر این سو و آن سو رفته ام، نخلستان علی (ع) را چقدر زیرو رو کرده ام و این دل بی شکیب را وعده می دادم که برو، اما کو؟
از مدینه می روم؛ نا امید، بی سرو سامان، دل آشوب، در خود شکسته و جایی نیست که ببویم، مزاری نیست که با اشک دیدگانم بشویم، کاش به این مدینه ی دلگیر نیامده بودم. کاش نمی گفتند قبر فاطمه (س) اینجاست. کاش نمی سرودند مدفن عشق اینجاست. به کجا آمده ام؟ این شب ها چه می کردم؟ چه می جشتم؟ چه فریاد می کردم؟ آیا فریاد رسی نیست؟ آیا غیاثی نیست؟ صاحب خانه ای نیست؟ خدایا! چه کنم؟
کلوخهای بلور - سید مجید حسینی
پ.ن. به ملیکا گفتم قبل از رفتن حتماً این کتاب رو بخون. داشت میخوند که از دستش گرفتم و شروع کردم به خوندن ....
ای قوم به حج رفته کجایید، کجایید
معشوق همین جاست، بیایید، بیایید
امشب یه جور بدی دلم تنگ مدینه شد، یاد اون شب که بهم گفتین "مدینه همین طور ه عزیز" ... توی مشهد، وقتی شلوغی اونجا رو دیدم، دلم برای بقیع و تنهاییش لک زد ... دلم برای بوی غربت اونجا تنگ شد ... امشب حیرانم ...