سفارش تبلیغ
صبا ویژن



مفلسانیم و هوای دل و دلبر داریم - من از آن روز که در بند توام،آزادم






درباره نویسنده
مفلسانیم و هوای دل و دلبر داریم - من از آن روز که در بند توام،آزادم
م.رهــــــــــــا
ای که در این کوی قدم میزنی،روی توجه به حرم می نهی/ پای ز اول به سر خویش نه،‏خویش رها کن قدمی پیش نه... و حرم یعنی همین جا. ایمانگاه هر فراری، که هر کس و هر چیزی در آن امان امن الهیست. اینجا، ‏گریزگاه تمام ناگزیران است. هیچ کس را جواز تعقیب نیست. «و من دخله کان امنا»... اینجا حریم یارست و شیاطین اجازه ی ورود ندارند، ‏که در تراکم نزول فرشتگان جایی برای آنها نیست. هر چه هست خداست و هر که هست خدایی است. تو نیز، ‏اینجا در امانی، ‏از شیطان نفس و عفریت هوی و هوس. امان از «خود» در پناه «خدا». و اینک تویی!‏تثلیث «سکوت،‏اندیشه و عشق»، ‏سکوت در تحیر این جستجوی بی پایان و این یافتن بی سرانجام،‏ سکوت، ‏در ناخودآگاهی از خویش و اضطراب این لحظه های ناب انتظار. انتظار وصال و رسیدن،‏ اتصال به بینهایت بودن...... ««و کاش می شد هرگز خارج نشد از این احرام، که سراسر زندگی حرم امن الهی است.»»
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
قرعه کشی
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
راهی دیار یار
دل ز ما گوشه گرفت،ابروی دلدار کجاست؟
مفلسانیم و هوای دل و دلبر داریم
باد بهار مژده دیدار یار داد


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
مفلسانیم و هوای دل و دلبر داریم - من از آن روز که در بند توام،آزادم

آمار بازدید
بازدید کل :85410
بازدید امروز : 14
 RSS 

   

این دل بی نصیب مگر مدینه نیامده بود که عقده ی دل وا کند؟ مگر مدینه  نیامده بود که تربت او را زیارت کند؟ مگر تمام عمر نگاه طلبش، تمنای قبر او را نداشت؟ اما این ده روز، میان این شهر دلگیر چه عقده ای افتاده است د راین سینه که وا شدنی نیست. شنیده بودم در مدینه عقده های دلت گشوده میشود. شنیده بودم اگر صاف باشی ، میان این مصاف عقل و عشق، مزار زهرا (س) را زیارت میکنی. اما تو ای مظهر لطف! اینک این عقده ی سنگین این سینه را می فشارد، نمی دانی این دل بر سر من چه آورده ، میان این کوچه ها چقدر جسته ام، در صحن نبوی چقدر این سو و آن سو رفته ام، نخلستان علی (ع) را چقدر زیرو رو کرده ام و این دل بی شکیب را وعده می دادم که برو، اما کو؟
از مدینه می روم؛ نا امید، بی سرو سامان، دل آشوب، در خود شکسته و جایی نیست که ببویم، مزاری نیست که با اشک دیدگانم بشویم، کاش به این مدینه ی دلگیر نیامده بودم. کاش نمی گفتند قبر فاطمه (س) اینجاست. کاش نمی سرودند مدفن عشق اینجاست. به کجا آمده ام؟ این شب ها چه می کردم؟ چه می جشتم؟ چه فریاد می کردم؟ آیا فریاد رسی نیست؟ آیا غیاثی نیست؟ صاحب خانه ای نیست؟ خدایا! چه کنم؟


کلوخهای بلور - سید مجید حسینی


پ.ن. به ملیکا گفتم قبل از رفتن حتماً این کتاب رو بخون. داشت میخوند که از دستش گرفتم و شروع کردم به خوندن ....
ای قوم به حج رفته کجایید، کجایید
معشوق همین جاست، بیایید، بیایید


امشب یه جور بدی دلم تنگ مدینه شد، یاد اون شب که بهم گفتین "مدینه همین طور ه عزیز" ... توی مشهد، وقتی شلوغی اونجا رو دیدم، دلم برای بقیع و تنهاییش لک زد ... دلم برای بوی غربت اونجا تنگ شد ... امشب حیرانم ...




نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 1:0 صبح روز دوشنبه 86 مرداد 15



لحظه ای شود آیا،گفتگو کنم با تو
دیده و دل خود را،‏رو به رو کنم با تو

می شود که چشمم را شسشتو کنم با تو
عاشقی و مستی را جستجو کنم با تو

برگشتم
سفر عالی بود سفر واقعا‏ًعالی بود
سفر خیلی زود تموم شد!
همسفرها یکی از یکی گل تر و ماهتر بودند
اونهایی که نتونستید بیاید،‏براتون مخصوص دعا کردم
سلامتون رو به آقا رسوندم،‏جواب سلام هم که واجبه،‏اگه بهتر گوش کنید حتماً‏می شنوید
همه ی زیارت ها یه طرف زیارت صبح جمعه (از اونجایی که شب ها نمی خوابیدم بهتره بگم 5شنبه) یه چیز دیگه بود!‏از 2 حرم بودم تا 6:30! همون جای همیشگی ... پنجره فولاد ... قدم زدم،‏فکر کردم،‏راه رفتم،‏یه کوچولو زیارت کردم،‏دوباره راه رفتم و فکر کردم و مردم رو نگاه کردم!
شنیدن غزل خوانی های عاشقانه ی مردم،‏التماس هاشون به امام رضا،‏نوحه خونی های گوشه گوشه ی صحن انقلاب،‏صدای نقاره خونه،‏ضجه های دم پنجره فولاد و ... برام لذت بخش بود و آرامش دهنده
در حال قدم زدن دعای عهد خوندم!
راه 5 دقیقه ای صحن انقلاب تا دم باب الرضا بی اغراق نیم ساعت طول کشید ...
تک تک اسمتون رو نام بردم ... چه اونهایی که کنارم بودید چه اونهایی که نبودید اما حضورتون رو حس می کردم ...
گاهی توی سفر به داشته هات می بالی (اینو فقط یه همسفر متوجه میشه)
‏دیشب تا دم اذان صبح با اینکه چشمام از خستگی نای باز موندن نداشتند اما بیدار موندم و آسمون رو نگاه کردم ... بشکن قُرق را ماه من بیرون بیام امشب! ماه رو دیدن؟
بیشترین از اینکه موقع وداع گریه کنم،‏توی جلسه ی آخر موقع تعریف اون خاطره اشک ریختم!‏جداً‏ چه بزرگوارانی ما داریم و نمی فهمیم!
9تیر
9مرداد
9 شهریور ...
پنجره فولاد رضا برات کربلا میده،‏هر کی میره کرب و بلا از حرم رضا میره
راست میگین اگه خدا به ادم لطف نکنه خداییش زیر سوال میره ...دیگه نمی گردم دنبال چراهاش! این دفعه ازش بیشتر میخواهم ...
...
پ.ن. خوبه میخواستم فقط همون دو بیتی را بذارم با همون عکس که توسط خود بچه های گروه گرفته شده بود
«گاهی خاطرات آدم یه دنیا حرف داره»


نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 9:0 عصر روز شنبه 86 مرداد 13


حقیقتاً نمی دونم از کجا شروع کنم به نوشتن ...
سه روز خوب
سه روز ناز
سه روز آرامش بخش
سه روز که در عین شلوغی دور ور فقط و فقط خودت رو میدیدم
سه روز که فهمیدم اگر تنهاترین تنها شوم،‏باز هم تو را دارم
سه روز که ...
سه روز که در لطف تو غرق شدم
این بار نمی خواهم نجاتم دهی ناخدا
...


من توی این سه روز ، مخصوصاً آخرین غروبش، فقط به یه چیز فکر می کردم ... من کجا و خانه ی امن تو کجا؟ من کجا و معتکف شدن در حریم تو کجا؟ من کجا و ...
دیروز، نه! کل این سه روز داشتم به این فکر می کردم که یک سال قمری از اولین اعتکاف گذشت. پارسال اعتکاف رفتم که فرار کنم از خودم، از خود خود خود خودم! از خودی که داشت روحم رو مثل خوره می خورد. پارسال توی اعتکاف به آرامش رسیدم. شاید پارسال همین موقع ها بود که فهمیدم، خدا تنها رفیق تنهایی آدمه. حالا یه سال گذشته ... وقتی می رفتم سجده، یاد دو سه هفته پیش میوفتادم، گریه امونم نمیداد! آخه ... کجای دنیا نوشته عاشق کنی بعد ولش کنی! من که می دونم دستم رو ول نمی کنی ... خودت گفتی دعای نگاه اول قبوله... من فقط حیرون یه چیزم! ... تو که ستارالعیوبی، اما هردومون از دل من با خبریم! به خداییت قسم من توی این همه لطف تو موندم! هی به خودم میگم نکنه مغرور بشی! نکنه به خودت ببالی! نکنه فکر کنی کسی شدی ... اما باز هم اون ته ته وجودم داره می گرده تا بفهمه کجا یه کار خوب انجام داده که باعث شد دعوت بشم به خونه ات! کجا از یه گناه دور شدم که باعث شد امسال معتکف بشم ... وقتی به اینا فکر می کنم به خودت قسم هیچی یادم نمیاد! آخه اگه هر کار خوب ده تا کار بد رو هم پاک کنند، من که می دونم تو هم خوب می دونی، حساب من هنوز پُر پُره!


من که توی این همه لطف تو موندم! اما همیشه به خودم میگم اگه قرار بود به گناه خودم نگاه کنم که پیش تو نمیومدم،من به لطف تو نگاه می کنم! من اینقدر پر رو شدم که دیروز به بچه ها گفتم ان شالله سال دیگه، معتکف باشیم اون هم توی بیت الله الحرام!


بین خودمون بمونه تازگیا هر جا دلم میگیره، بغضم نمیشکنه، میرم سجده، تصور می کنم روی اولین سکو نشستم رو به روی حجرالاسود تو، با بچه ها سجده ی شکر میرم "شکرا لله حمداً لله " اون وقته که با تمام وجود دلم برات تنگ میشه و چشمام خیس محبت تو میشه!خدایا می ترسم مصداق اون بیت حافظ بشم " واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند، چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند"...


فقط امید به رحمت تو دارم و محتاج لطف توام، نکند همه ی اینها اتمام حجت باشد و من هنوز اندر خم یک کوچه ...


پ.ن. بچه ها که قرآن سبزم رو دیدند خبر دارند، دادمش به یه عزیزی که برام یه چیزی بنویسه ، گفت هر چی یادم بیاد برات مینویسم. منم که عاشق این طور نوشتن ها،گفتم اوکی!
نوشت:
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمه شبی دفع صد بلا بکند


عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند


ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هرآنکه خدمت جام جهان نما بکند


طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند


تو باخدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند


ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
بوقت فاتحه ی صبح یک دعا بکند


بسوخت حافظ و بویی ز زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند



نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 11:0 صبح روز سه شنبه 86 مرداد 9

نامه ات که به دستم رسید من خواب بودم نامه ات بیدارم کرد. نامه ات ستاره ای بود که نیمه شب در خوابم چکید و ناگهان دیدم که بالشم خیس هزار قطره نور است. دانستم که تو اینجا بودی و نامه ات را خودت آوردی. ردپای تو روشن است. هرجا که نور هست تو هستی خودت گفتی که نام تو نور است. نامه ات پر از نام بود. پر از نشان و نشانی. نامت رزاق بودی و نشانت روزی و روز.


گفتی که مهمانی است و گفتی هر که هنوز دلی در سینه دارد دعوت است. گفتی که سفره ی آسمان پهن است و منتظری تا کسی بیاید و از ظرف خورشید لقمه ای بر گیرد.


و گفتی هر کس بیاید و جورعه ای نور بنوشد عاشق می شود. گفتی همین است آن اکسیر، آن معجون آتشین که خاک را به بهشت می برد. و گفتی که از دل کوچک من تا اخرین کهکشان راهی نیست. اما دم غنیمت است و فرصت کوتاه و گفتی اگر دیر برسیم شاید سفره ات را برچیده باشی. آن وقت شاید تا ابد گرسنه بمانیم.


آی فرشته آی فرشته که روزی دوستم بودی بلندشو و دستم را بگیر و راه را نشانم بده که سفره پهن است و مهمانی است. مبادا که دیر شود. بیا برویم من تشنه ام خورشید می خواهم.


 

پ.ن. وقتی دارید اینو می خونید یحتمل بنده دسترسی به کامپیوتر ندارم! یا توی جاده ام یا توی مسجد یا موندگار شمالم! امیدوارم گزینه ی اخر رخ نده که ...
دعام کنید توی این سه روز عزیز ... دعا کنید لایق بشیم و بتونیم برای نیمه ی شعبان و  ماه رمضان و شبهای قدر آماده کنیم ...
مخصوصاً ‏پانزدهم بعد از خوندن اون سوره ها،‏موقع خوندن دعای بعدش.من هم اگه قسمت شد و رفتم، حتماً به یادتون هستم...

یا علی مدد



نویسنده » م.رهــــــــــــا » ساعت 8:0 عصر روز جمعه 86 مرداد 5

<   <<   6   7   8   9   10