فردا می خواست محرم بشه ...
گوشی رو گرفتم دستم ... تا سلام کردم گفت دیگه نگو دعات کنم تو رو دارم مخصوص دعا می کنم،همه اش جلوی چشممی ... چشمام خیس شد ...
یه کم برام از امروز مدینه و بقیع و روضه ی نبوی و ستون توبه تعریف کرد و بعد قطع کرد ...
فقط من نبودم که اشکام بدون خجالت میومد ...بابا چشماش خیس خیس شده بود ...
انگار برای همه رفتن از مدینه سخت بوده ...
قشنگ یادمه شب شنبه کیفهامون رو تحویل دادیم. صبح شنبه رفتیم برای وداع ...چه وداعی بود ... شاید باورتون نشه،خودم هم باورم نمیشد به چشمام التماس میکردم که ببارند اما بغض داشت خفه ام میکرد ... بعد از وداع بچه ها پراکنده شدند ... من و سه تا از دوستای دیگه ام رفتیم توی حرم ... از در بقیع رفتیم داخل و از شرقی ترین در خارج شدیم ... بارها و بارها از بچه ها جاموندم ... نمی تونستم راه برم ...
ای کاروان آهسته ران آرام جانم میرود...
حالا انگار دور شروع شده،اونم باید 40 روز بعد از من همون طوری خداحافظی کنه ... خدا کنه چشمای اون فردا راحت ببارند که اگه با این بغض برگرده دلش تاب موندن تو این فضا رو نداره ...
بد جور دلتنگم به خودت قسم ... دلتنگ قدم زدنهای مدینه،دلتنگ گریه های پشت بقیع،دلتنگ نماز های یواشکی،دلتنگ اون دو رکعت نماز توی صحن بالا سر حضرت،دلتنگ قبر مخفی مادرمون ...
پ.ن. دلم برای مدینه تنگ شده بود، سی دی دعای کمیل اونجا رو گذاشتم و ...